وجـــودت بــــســـه

ادبی.علمی.فرهنگی

وجـــودت بــــســـه

ادبی.علمی.فرهنگی

پندپدر

روزی پسری به پدر گفت ای پدر مرا همی سه پند ده.
پدر گفت تو جان بخواه پسر، کیست که ارزانی دارد!
ولی من تو را چهار پند دهم. پسر گفت ای پدر همان سه پند مرا کفایت کند
پدر گفت گوش کن ای پسر
اول آنکه از سه کس دوری کن. شخص اول، شخص دوم و شخص سوم. که این سه تو را به نا امیدی کشانند
دوم آنکه با آن سه کس مباشرت مکن که جز ضرر چیزی نبینی.
سوم آنکه هر چه ایشان گویند تو راه دگر پیش گیر.
پسر گفت هان ای پدرمرا ازین سه پند متوجه چیزی نشدم اکنون پند چهارم را نیز بگوی.
پدر گفت تو هیچ وقت به حرف من گوش نمی کنی لعنتی و اما پند چهارم
این سه سه شخص، اون سه سه شخص هر سه سه شخص سه شنبه شخص!!
پسر پند را شنید و بانگ شادی سر زد و سرودخوانان از اندرون به بیرون شد و چون به دم در خونه رسید به سراغ ابن الجار (پسر همسایه) رفت تا یافته خود را بگوید و به او فخر کند و چون او را دید، گفت:
اکنون پندی گرفتم که در دنیا و آخرت مرا کفایت می کند. پسر همسایه گفت هان بگو چه سخنیست که تو را اینگونه منقلب کرده است.
پسر گفت: پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد! اکنون یافتم که اگر دنبال پدر روم و از وی چاره جویم بیچاره گشته و مجنون خواهم شد پس باید سه برابر از وی دوری کنم!
پسر اینرا بگفت و سوت زنان همی رفت تا به بقال سر کوچه نیز حدیث خود گفته و فخر بر وی فروشد. چون رسید بدو گفت ای فروشنده میوه جات اکنون پندی گرفتم که در دنیا و آخرت مرا کفایت می کند. بقال گفت هان پسر تو را چه می شود؟ پسر همان حدیث تکرار کرد. همچنان که بقال انگشت در دهان بر وی می نگریست پسر شادان عقب همی رفت که ناگه یک تریلی هیجده چرخ بر وی گذشت و جان به جان آفرین تسلیم کرد!
ازین داستان نتیجه گرفته می شود که همواره به حرف پدر گوش فرا دهید و منتظر ادامه سخنان وی باشید زیرا که پدر قصد داشت آن سه شخص را معرفی کند که خودش، ابن الجار و بقال بود!!! و چون پسر این ندانست آن بر سرش آمد

باحافظ چونه نزن

 

پدرم روضه ی رضوان به دوگندم بفروخت 

 

ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم 

 

جلوه ی جمال

مـــــــــــردم دیـــــــده زلـطــف رخ اودررخ او 

عکس خوددیدگمان بردکه مشکین خالیست 

می چکد شیر ازلب هم چـــــون شــــکرش 

گرچه درشیوه گری هرمژه اش قـــــتّالیست

کارو

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
 
در آن یک شب ، خدایی من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم
خدا را بنده خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سماکردم
هر آن چیزی از اول بود نابود و فناکردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو رامعدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه بازی را رهاکردم
نماز و روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم
نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخواه و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبی برریا پوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق ، آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت ومکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلاکردم
نه یک بی آبرویی را هزاران گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دو صد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم را گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تا ریگی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جاکردم
چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهدشد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفاکردم
زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحرلیکن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه هاکردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
خدایا کفر میگویم پریشانم پریشانم
چه می خواهی تو از جانم نمی دانم نمیدانم
مرا بی آن که خود خواهم اسیر زندگی کردی
تو مسوولی خداوندا به این آغاز وپایانم
من آن بازیچه ای هستم که می رقصم به هر سازت
تو می خندی از آن اول به این چشمان گریانم
نه در مسجد نه میخانه نه در دیری نه در کعبه
من آن بیدم که می لرزم دگر بر مرگ و پایانم
خدایی نا خدایی هرچه هستی غافلی یارب
که من آن کشتی بشکسته ای در کام طوفانم
تویی قادر تویی مطلق نسوزان خشک وتر باهم